یه وقتهایی توی زندگیه آدم هست که خیلی حرف داره ولی تا میاد شروع کنه به حرف زدن انقدر حرف هست که نمی دونه از کجا باید بگه!
الان من همینطورم.
می خوام از بارونهای تند توی باغ بگم از گل دادن ها از میوه چیدنها از خنده ها که همه جا رو پر کرده اما نمی دونم ازشون چی بگم!
از یه مهمون ناخونده توی باغ که حضورش صفای زندگی در باغ رو بیشتر کرده.با این مهمون بیشتر صدای خنده میپیچه توی باغ بیشتر زیر بارون ها میشه قدم زد و زمان خیلی زود سپری میشه.ولی بزرگترین ایراد اینه که هر اومدنی رفتنی داره و من نگران رفتن اونم.
خزان باغ خیلی ساکت و سنگینه تحمل تنهاییش دیگه الان سخت شده!
بد جور به این بودن و با هم بودن انس گرفتیم حالا اگه بره؟!
وقتی عصر ها در ایوان روی صندلی کنار پنجره می نشست و با خنده با اهالی خونه باغ حرف میزد توی دلم لبخندی بود که قبل از این تجربه نکرده بودم.
قبل از این تجربه خونه باغ با اون عمارت کلاه فرنگی خودش بهترین هم صحبت تنهایی ها بود اما الان کمی اوضاع عوض شده و حضور این مهمون منو بد جوری دلبسته کرده.
کسی که با احالیه این خونه خیلی صمیمیه انگار سالهاست همدیگر رو میشناسن اما این آشنایی مدت کمیه که ایجاد شده.قبل تر از این هیچ وقت به خونه باغ نمی اومد!
سلام، خوبی؟
انس گرفتن خیلی خوبه، اما وای از روز جدایی...
اگه جدایی نباشه که انس تعریف نمی شه...
آپم.
thank for trying to manage this good blog.....(n.m
سلام، خوبی؟
نمیخوای آپ کنی؟
راستی یه پیشنهاد: قالب وبلاگت قشنگه اما به نظرم قبلیه بهتر بود و بیشتر با حال و هوای یادداشتهات جور در میومد، ببخشید فضولی کردم.
فعلا.
موفق و شاد و سلامت باشی.
سلام، خوبی؟
ممنون که خبر به روز شدن وبلاگ رو بهم دادی، با شوق و ذوق اومدم تا یادداشت جدیدت رو بخونم اما متاسفانه مثل اینکه وبلاگت مشکل پیدا کرده، یادداشتت نصفه است. نمیدونم مشکل از کجاست، چندبار صفحه رو بستم و دوباره وبلاگت رو سرچ کردم اما هربار یادداشت جدیدت نصفه بود.