می خوام حرف بزنم اما دستم بی حس شده .قلمم خشک شده و دیگه نمیشه صدای جریان زندگی رو درونش شنید.
بعد از آخرین برف زمستون همه جا سفید شده و روی هر پستی ناچیز کمه کم یه سانتی برف نشسته.
هوا سرد شده اما سوز نداره.هوا خشک و سرده.
باد میاد و صندلی روی ایوون تکان میخوره و جرق جرق خش خش صدا میده .این تنها صدای موجد در دور و بر من بعد از صدای حرکت قلم روی کاغذ هست .
ساعت دیواری شروع به نواختن و ضربه زدن میکنه.۱-۲-۳-۴-۵-۶-۷-۸.
ساعت ۸صبح هست.آسمون قرمز شده .خورشید داره طلوع میکنه و ازپشت خط افق در میاد میشه.
صدای هیا هوی بچه ها واسه برف بازی و ادم برفی ساختن شروع میشه.صدای پدر بزرگی که نوه هاش رو صدا میزنه:مهدیه.ریحانه.
فرو ریختن برف هایی که روی شاخه ها سنگینی میکنه همراه با جیغ شادی دختر بچه ها ست.
دلم یه لیوان چای تازه دم میخواد تا کنار پنجره با سرمای هوا بنوشم.
دوست داشتم پنجره رو باز کنم اما حتی فکر سردیه هوا لرزه به تنم میاره.
تمام محوطه عمارت من سفید بخت شده.
سهم من از این همه سفیدی دور و برم
سیاهی هم نیست ...