امروز بدون اینکه به چیزی فکر کنم همینطور در باغ قدم میزدم.هوا هوای پاییز شده.دور الاچیق یه دوری زدم و رفتم نشستم.همینطور به اطرافم نگاه میکنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.به باغ سبزم نگاه میکنم و به اینکه این باغ بدون سبزی چه دلگیر و تنها به نظر می اد.
درختها بدون برگ زمین که از گیاه های زرد و خشک پر می شه و روح سردی می اد به باغ.
سوز زیادی همراه نسیم میاد.انگار منتظرم و نمی دونم چه اتفاقی قرار بیفته.ساکن و راکد.
دلم میخواست یه بوم نقاشی داشتم و خودم قلمو به دست میگرفتم و خزان باغم رو خودم میکشیدم.
به ساختمان عمارت رفتم هوای مطلوبی در اینجاست.هوایی که نسبت به بیرون گرم تر است.
رفتم به اتاقم و وسایلم رو کنار پنجره چیدم.پیر مرد باغبان رو دیدم که روی چمن ها خم بود .همیشه با گلها و چمنها و درختها حرف میزند.
احساس عجیبی به این صحنه داشتم.احساس تعلق.با بهت خاصی به اطرافم نگاه میکنم.نمیدونم از کجا به همچین روزی رسیدم!
خودم را ملامت کنم یا من نقشی در این روزگار باغم نداشتم؟!!
رنگ زرد را با قرمز کمی مخلوط کردم.با کاردک نقاشیم تنه ی درخت بزرگی کشیدم و برگهای روی زمین ریخته را بر روی بوم کشیدم.
و برگی بر شاخه ی درخت گذاشتم.
نمی دونم این برگ زنده است یا نه!ولی می دونم به امیدی سر جایش مانده و نسیم نمی تونه اونو از جاش بکنه.
یعنی تا بهار به شاخه میمونه؟
هوای خاکستری بر باغ حاکم شده.ابر ها همه جای این باغ رو پوشوندن.
عمارت سفید من در این هوای خاکستری مثل یه نقاشی بر بوم خودشو زیبا نشون میده.بار ها در این هوا روی تاب می نشینم و به ساختمان عمارتم خیره می مانم.
سکوتی بر ساختمان حاکم است که من رو ازار می ده.
به کتابخانه رفتم گردی روی کتابها بود با بی حوصله گی تمام در را بستم و به اتاق اسباب بازی های کودکی ام رفتم.هوا پیما های ساکن اویزان از سقف .خرسم اقای bo
در کنار دوستانش نشسته بود.یادگاری از یه دوست که مثل سایه اومد و رفت.
روی زمین پر از اسباب بازی های کوچک بود.یه ماشین کوچولو که یه عید از عمو نوروز عیدی گرفتم .توی این ماشین یه راننده داره که یه دختره وقتی فشارش میدی اهنگ میزنه.
نوزاد کوچولویی که روشنش میکنی 4 دستو پا راه میره اینم هدیه عمو نوروزه .
miss liza اینو از مامان بزرگم و بابابزرگم هدیه عیدی گرفتم.یه خانم خوشگل با مو های blond
همه رو بعد از یاد اوری خاطرات سر جاشون گذاشتم تا به سیندرلا رسیدم با لباس لامبادای قشنگی که تنش بود و اهنگ گوش خراشش.چقدر برام عزیز بود.
جالبه الان که اومدم تو این اتاق دیگه احساس چند لحظه پیش رو ندارم انگار جون گرفتم!
تا حدی احساس شادی دارم.چقدر این اسباب بازی ها برایم شادی اور است هنوز بعد از 22 سال باز هم با اینها احساس شادی میکنم!
دوست دارم مثل بچه ها کنار اسباب بازیهام بخوابم .شب از راه رسیده و من تمام نیمروزم رو بازی کردمشب بخیر boاقای .miss liza.سیندرلا.دوستون دارم .
خسته نباشید
مطالب جالبی دارید
لطفا در صورت تمایل از وبلاگ من بازدید کنید http://Benyamin-system .Blogsky.com
خوشحال می شم اگر من رو راهنمایی کنید با نظرات ارزشمندتون
و اگر مایل بودید با هم تبادل لینک کنیم
با تشکر
احمد عسگری
سلام نازنین خسته نباشی
آفرین بگذار همه بدونند که این ما هستیم که باید زندگیمان را به بهار تبدیل کنیم .
خوشحال می شم به بلاگ من هم سری بزنی
سلام دوست عزیز
این آدرس وبلاگ منه
winsharp.blogfa.com
خوشحال میشم بهم لینک بدیدم
ممنون از توجهتون
سلام.
قشنگ و خوندنی بود. خوش به حالتون، با یادآوری خاطرات گذشته میتونید دوباره انرژی بگیرید و فکرتونو از خزان زندگی دور کنید، اما متأسفانه من فاقد این توانایی ام.
موفق و سلامت باشید.
درود دوست خوب من مثل همیشه قشنگ و پر از احساس .
راستی بلاگت هم خیلی قشنگ شده تبرک میگم
اپ کردم خوشحال میشم سز بزنی
بدرود