دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

۴-خاطرات

امروز بدون اینکه به چیزی فکر کنم همینطور در باغ قدم میزدم.هوا هوای پاییز شده.دور الاچیق یه دوری زدم و رفتم نشستم.همینطور به اطرافم نگاه میکنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.به باغ سبزم نگاه میکنم و به اینکه این باغ بدون سبزی چه دلگیر و تنها به نظر می اد. 

درختها بدون برگ زمین  که از گیاه های زرد و خشک پر می شه و روح سردی می اد به باغ. 

سوز زیادی همراه نسیم میاد.انگار منتظرم و نمی دونم چه اتفاقی قرار بیفته.ساکن و راکد. 

دلم میخواست یه بوم نقاشی داشتم و خودم قلمو به دست میگرفتم و خزان باغم رو خودم میکشیدم. 

به ساختمان عمارت رفتم هوای مطلوبی در اینجاست.هوایی که نسبت به بیرون گرم تر است. 

رفتم به اتاقم و وسایلم رو کنار پنجره چیدم.پیر مرد باغبان رو دیدم که روی چمن ها خم بود .همیشه با گلها و چمنها و درختها حرف میزند. 

احساس عجیبی به این صحنه داشتم.احساس تعلق.با بهت خاصی به اطرافم نگاه میکنم.نمیدونم از کجا به همچین روزی رسیدم! 

خودم را ملامت کنم یا من نقشی در این روزگار باغم نداشتم؟!! 

رنگ زرد را با قرمز  کمی مخلوط کردم.با کاردک نقاشیم تنه ی درخت بزرگی کشیدم و برگهای روی زمین ریخته را بر روی بوم کشیدم. 

و برگی بر شاخه ی درخت گذاشتم. 

نمی دونم این برگ زنده است یا نه!ولی می دونم به امیدی سر جایش مانده و نسیم نمی تونه اونو از جاش بکنه. 

یعنی تا بهار به شاخه میمونه؟ 

هوای خاکستری بر باغ حاکم شده.ابر ها همه جای این باغ رو پوشوندن. 

عمارت سفید من در این هوای خاکستری مثل یه نقاشی بر بوم خودشو زیبا نشون میده.بار ها در این هوا روی تاب می نشینم و به ساختمان عمارتم خیره می مانم. 

سکوتی بر ساختمان حاکم است که من رو ازار می ده. 

به کتابخانه رفتم گردی روی کتابها بود با بی حوصله گی تمام در را بستم و به اتاق اسباب بازی های کودکی ام رفتم.هوا پیما های ساکن اویزان از سقف .خرسم اقای bo 

در کنار دوستانش نشسته بود.یادگاری از یه دوست که مثل سایه اومد و رفت. 

روی زمین پر از اسباب بازی های کوچک بود.یه ماشین کوچولو که یه عید از عمو نوروز عیدی گرفتم .توی این ماشین یه راننده داره که یه دختره وقتی فشارش میدی اهنگ میزنه. 

نوزاد کوچولویی که روشنش میکنی 4 دستو پا راه میره اینم هدیه عمو نوروزه . 

miss liza اینو از مامان بزرگم و بابابزرگم هدیه عیدی گرفتم.یه خانم خوشگل با مو های blond 

همه رو بعد از یاد اوری خاطرات سر جاشون گذاشتم تا به سیندرلا رسیدم با لباس لامبادای قشنگی که تنش بود و اهنگ گوش خراشش.چقدر برام عزیز بود. 

جالبه الان که اومدم تو این اتاق دیگه احساس چند لحظه پیش رو ندارم انگار جون گرفتم! 

تا حدی احساس شادی دارم.چقدر این اسباب بازی ها برایم شادی اور است هنوز بعد از 22 سال باز هم با اینها احساس شادی میکنم! 

دوست دارم مثل بچه ها کنار اسباب بازیهام بخوابم .شب از راه رسیده و من تمام نیمروزم رو بازی کردمشب بخیر boاقای .miss liza.سیندرلا.دوستون دارم . 

۳-بهار میره

امروز این باغ پر از غمه.زمستانی رو که در اون راه ندادم از رو دیوار پرید تو باغم.خیلی هوا سرد.ولی باید باشم.نباید این سرما باغم رو ویران کنه.نمی گذارم اونو ازم بگیره. 

چرا بهار رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من که از بهار خوب  تو باغم استقبال کردم!من که همیشه دوسش داشتم! 

رسم زمونه اینه که همه ی ۴فصل باشن.با زمستون سرد و برف های سفید هم شاد میمونیم تا شاید انتظار بهار به ثمر برسه و بهار برگرده. 

من همینجا رو این تاب تنهایی هی تاب میخورم و انتظار میکشم. 

امروز غمگینم از دنیا از ادمها از خودم و شادم به انتظار اومدنش . 

اگر چه سخت باشد فرقت یار  

در او شیرین بود امید دیدار  

 

شاید این غم اغاز ساختن باشه.من این غم رو با امید سپری می کنم. 

 

انچه جگر سوزه بود                       روزی جگر سازه شود 

  

میدونم که میدونی بهار  من همیشه به یادتم.پس اگه دلت برای باغ من تنگ شد نگاه به زمستون نکن فقط بیا.پا بگذار رو این ترتیب ها و بیا .پا بگذار رو غرورت و بیا. 

من همیشه برای تو بی غرور بودم پس برای من مغرور نباش.  

بهارم 

من عشقت رو به همه دنیا نمی دم 

حتی یادت رو به کوه و دریا نمی دم 

با تو میمونم واسه همیشه

۲-گنجشک

باغبان پیر با رویی گشاده و خندان در رو باز میکنه و میگه خوش اومدین.هر وقت جاده ی سفید باغ رو میبینم احساس زندگی بهم دست می ده.ولی این بار می خوام از سنگ های دور دیوار باغ رد بشم.هوا سرده اما قابل تحمله. من در اینجا تنها هستم ولی انگار دنیایی خوشی و شادی در دل من جا گرفته.من امروز با امید به باغم سر زدم.هینطور که در حرکتم ناگهان صدایی می شنوم.یه صدای ضعیف جیک جیک که با ناله ای جگر سوز همراه.گنجشکه کوچکی که در گوشه ای نشسته و پر هاشو پوش داده از سرما چشم هاشو ریز کرده. 

چرا اینجا چرا اینطوری؟ 

به طرفش میرم.هیچ عکس العملی از ترس نشون نمی ده .توی این هوای ابری که خبر از بارون میده این کوچولو اینجا چیکار میکنه؟ 

گنجشکمو بر میدارمو میبرم به ساختمون.به جاده ی سفید رسیدم.تو این هوای ابری سنگ فرش های سفید به نظر زرد رنگ می ان. 

صندلی روی تراس با وزش باد بازی میکنه انگار کودکی و در اغوش خودش میخوابونه که باد موسیقی خوابش رو سروده. 

کلون در رو میزنم.اما کسی در رو باز نکرد! 

کمی در رو به داخل فشار میدم و ناگهان در باز میشه!یادم افتاد امروز همه بجز باغبان مرخصی دارن. 

شومینه در اتاق پذیرایی روشن بودو جلوی اون فرش کوچکی اروم روی سرامیکها نشسته بود.گنجشک رو روی اون میگزارم.و کنار اون اروم روی سرامیک ها مینشینم.همه چیز در خانه مرتب است.صدایی شنیدم و از خانه بیرون می رم.چه بارونی!چه زیبا و چه شدید.هوا پر از عطر تازگی شده.باد چه زیبا اون رو همراهی میکنه! 

چقدر قشنگ چمنها با اونا حرکت میکنندو بارون اونا رو شستشو میده! 

روی مبلی نزدیک شومینه مینشینم و به گنجشک کوچیکه خودم نگاه میکنم اروم اروم حرکت میکنه.با خودم گفتم اگه حالش خوب بشه از این محیط جدید می ترسه ولی نمی تونستم پنجره رو باز بگذارم اخه هوای سرد می اد تو اتاق! 

اما باید یه راهی براش بگذارم.کمی لای پنجره رو باز گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. 

ادامه مطلب ...