شبها سکوتی پر صدایی بر باغ حاکم میشه.صدای جیر جیرکها.صدای شب.انگار همه ی اشیا با هم حرف میزنند.
من هیچ چیز رو در دنیا با قدم زدن در شب عوض نمی کنم.نمی دونم چرا با اینکه ساعت ها دور عمارت قدم زدم هنوز خسته نشدم!؟
این چه نیرویی که من رو شاد نگه میداره؟
بلند ترین صدا صدای گام های من روی سنگ فرش سفید باغ هستش.
از درخت های سر به فلک کشیده توی شب بیشتر خوشم میاد تا توی روز انگار ابهت خودشون رو در شب بیشتر به معرض نمایش می گذارن.
تو این شب تابستانی هوس کردم زیر ستاره ها بخوابم.با صدای شب.دوست دارم این شب یه شب طولانی باشه.چه راحت میشه از فکر همه چیز در اومد.با یه نگاه به شب میشه جون گرفت.میشه حتی از نو شروع کرد.میشه حتی اصلاح کرد یا ادامه داد.منظورم کار ها و سرگرمی های روزانه هستش.کاش شبها همه ادمها به این یه بار فکر میکردن که یه فرصت جدید شروع شده.نه اینکه فقط روز تموم میشه و بعد لالا.
سلام . مطالب وبلاگت خیلی زیبا هستن . کاش واقعامی شد وقتی شب میشه همه چیزو فراموش کرد و از نو شروع کرد . اگه بشه ،عالی میشه !
سلام ...منتظر حضور گرم شما هستم
خیلی جالب بودعزیزم