امروز همین طور که روی مبل حصیری توی باغ نشسته بودم و چای می خوردم و طعه گس چای رو با همه ی وجودم مزه مزه میکردم و از زندگی لذت میبردم یه شاپرک توجه ام رو به طرف خودش جلب کرد.
یاد اون روز پر از خالی افتادم.روز مرگ شاپرک .روزی که باید اعتراض میکردم و خاموش شدم.
اون روز یه شاپرک اومده بود تو انوبوس اولش ساکت نشست ولی بعدش مدام پر میزد.یه خانم از ترس یه دختری با یه تیکه دستمال شاپرک رو گرفت و کشت.
همه دیدن ولی هیچ کس از اون خانم یا دختر خانم سوال نکرد که به چه گناهی باید اینطور شاپرک بمیره؟
مرگ شاپرک پر از غم و سکوت بود.
توی خاموشی و غربت مرد.با ظلم و خود خواهی یه انسان.
فکر میکنی روزانه چقدر از این شاپرک ها میمیرن؟
چقدر ادمها هستن که شاپرک درونشون رو به این راحتی میکشن؟
کاش قدر اینها رو بدونیم و از بودنمون لذت ببریم.کاش به شاپرکهای وجود هم احترام بگذاریم.
و حرف اخر اینکه کاش نگذاریم هیچ شاپرکی به این غربت و غم دچار مرگ بشه.نگذاریم بمیره.
وای چرا اینقدر همه احساساتی میشن .........