همینطور که با خودم بودم و قدم میزدم بدون هدف راه زیادی رو طی کردم .وقتی جلوم یه سد دیدم سرم رو که بلند کردم در های بلند و سفید عمارت رو جلوی خودم دیدم در نیمه باز بود!
با دست اروم هل دادم در رو ولی کسی تو باغ نبود مثل همیشه همه چیز در ظاهر اروم بود ولی ایا در کل همه چیز رو به راه بود؟
یه قدم به طرف داخل برداشتم در رو پشت سرم بستم نگاهی با دقت به دور و ورم انداختم.
باغبان رو دیدم که با یه کلاه حصیری روی سرش سر گرم رسیدگی به گل ها و درخت ها هستش حتی من رو هم ندید!
زیر لب آواز میخوند و مشغول کارش بود.
خدمتکار رو دیدم که از پنجره طبقه بالای عمارت چیزی رو اورد بیرون و گرد و خاکش رو گرفت.
اروم وارد شدم یه لبخند جای سلام .
ولی نه
هیچ چیز جای سلام رو نمیگیره.با لبی پر خنده با صدای بلند واسه باغبون دست تکون دادم و گفتم سلام خسته نباشی .دستش رو بالا میاره و جوابم رو میده.
یه روز افتابی و عالی.
امروز نمرش بیسته بیسته بیست.
میرم اروم به طرف عمارت .صندلی تنهایی هام با بادی که اروم میاد تکون میخوره.بهش میگم سلام.
به در چوبی و بزرگ ورودی عمارت میرسم در باز میشه و خدمتکار که ستمال دستش هست سلام میکنه و با دستمال در رو تمیز میکنه.
حالا انگار رنگ های خونه بیشتر خودشون رو نشون میدن.
انگار یه لایه کدری روی وسایل رو گرفته بود.
میرم تو اطاقم روی تختم دراز میکشم و عکس انشتین رو که به سقف زدم میبینم.
اینو زدم که هر وقت خسته میشم و خودم رو میکشم به اسمون نگاه میکنم ببینمش و یاد جمله ای از او بیفتم که راز موفقیتش در اون بود و در کتاب شیمی دبیرستان نوشته بود.کار ...کار....کار
این اون جمله معروفه.
با این خستگی گم میشه و زندگی خودش رو فریاد میزنه.
درود
زیبا و پر از لطافت می نویسی
لذت می برم از نوشتهات.
سلام خوبی؟؟
مرسی وب تو هم خیلی الیه
من این وبو تازه درست کردم میخوام ببینم امکاناتش چطوریاست
اخه وب لاگ اصلی من bi-to.mihanblog.com هستش
یه سوال ؟
وب لاگ اینجا چطوریه شما که درست کردین خوبه یا نه؟؟
ببخشید اشتباه شد.
قصه ی رفاقت من با تو به قشنگیه یه خیاله.
ممنونم که به وبلاگ من سر زدی دل نوشته هات زیباست