دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

۲-گنجشک

باغبان پیر با رویی گشاده و خندان در رو باز میکنه و میگه خوش اومدین.هر وقت جاده ی سفید باغ رو میبینم احساس زندگی بهم دست می ده.ولی این بار می خوام از سنگ های دور دیوار باغ رد بشم.هوا سرده اما قابل تحمله. من در اینجا تنها هستم ولی انگار دنیایی خوشی و شادی در دل من جا گرفته.من امروز با امید به باغم سر زدم.هینطور که در حرکتم ناگهان صدایی می شنوم.یه صدای ضعیف جیک جیک که با ناله ای جگر سوز همراه.گنجشکه کوچکی که در گوشه ای نشسته و پر هاشو پوش داده از سرما چشم هاشو ریز کرده. 

چرا اینجا چرا اینطوری؟ 

به طرفش میرم.هیچ عکس العملی از ترس نشون نمی ده .توی این هوای ابری که خبر از بارون میده این کوچولو اینجا چیکار میکنه؟ 

گنجشکمو بر میدارمو میبرم به ساختمون.به جاده ی سفید رسیدم.تو این هوای ابری سنگ فرش های سفید به نظر زرد رنگ می ان. 

صندلی روی تراس با وزش باد بازی میکنه انگار کودکی و در اغوش خودش میخوابونه که باد موسیقی خوابش رو سروده. 

کلون در رو میزنم.اما کسی در رو باز نکرد! 

کمی در رو به داخل فشار میدم و ناگهان در باز میشه!یادم افتاد امروز همه بجز باغبان مرخصی دارن. 

شومینه در اتاق پذیرایی روشن بودو جلوی اون فرش کوچکی اروم روی سرامیکها نشسته بود.گنجشک رو روی اون میگزارم.و کنار اون اروم روی سرامیک ها مینشینم.همه چیز در خانه مرتب است.صدایی شنیدم و از خانه بیرون می رم.چه بارونی!چه زیبا و چه شدید.هوا پر از عطر تازگی شده.باد چه زیبا اون رو همراهی میکنه! 

چقدر قشنگ چمنها با اونا حرکت میکنندو بارون اونا رو شستشو میده! 

روی مبلی نزدیک شومینه مینشینم و به گنجشک کوچیکه خودم نگاه میکنم اروم اروم حرکت میکنه.با خودم گفتم اگه حالش خوب بشه از این محیط جدید می ترسه ولی نمی تونستم پنجره رو باز بگذارم اخه هوای سرد می اد تو اتاق! 

اما باید یه راهی براش بگذارم.کمی لای پنجره رو باز گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. 

ادامه مطلب ...

۰۱

با هزار و یک ترفند .....
شاخه گلی مصنوعی را
در میان گلهای شاداب گلدانت
پنهان کردم
و بر دفتر خاطراتت نوشتم :
تو را دوست خواهم داشت
تا زمانی که آخرین گل گلدانت پژمرده شود.
* سفر برایم هیچ چیز 
جز دلتنگی ندارد
اما زندگی به من آموخت ...
برای بهتر دیدن عظمت و شکوه هر چیز
باید قدری از آن دور شد.
* شاید این را تا به حال
هیچ کس به تو نگفته باشد !
اما می خواهم که بدانی...
بزرگترین شانسی که که اطرافیانت آورده اند ،
به دنیا آمدن تو بوده است
ببخش که زودتر نگفتم !!!
* آن گاه که ....
ضربه های تیشه زندگی را
بر ریشه آرزوهایت حس می کنی
به خاطر بیاور که ...
زیبایی شهاب ها
 از شکستن قلب ستارگان است !!!
* با اشتیاقی تمام نشدنی به آن پایین نگاه می کرد
به یاد نداشت که چند میلیون سال است که هر روز عاشقانه این کار را  انجام می دهد
گرم می شود و .... می سوزد
دلش می خواست بیشتر بماند
از دیدن جریان زندگی سیر نمی شد
ولی زمان چشم پوشی بود ...تا فردا
ناگزیر با دلتنگی غروب کرد و ... شب فرا رسید

۱

نام و اسم من مهم نیست مهم اثار خوبی و بدی هستش که بعد از من به جامیمونه.شاید اگه روزی کسی این نوشته ها رو بخونه به افکار من بخنده اما صد سال دیگه هم این افکار برای من تازگی و طراوت خاص خودشو داره چون فکر میکنم که در هر شرایطی منطقی بودم چه در حداقل و چه در حداکثر. 

از در خروجی عمارت که فاصله زیادی تا عمارت داره (۳دقیقه)با سنگ های پهن سفید از میان چمن ها جاده ای گسترده شده تا گل ها و چمن های اطراف آسیب نبینن. 

زندگی در بهشت برای من زندگی در عمارتم هستش. 

تمام درختان سر به فلک کشیده زیبایی حیرت اوری به  عمارت سفید و رویایی دادند.پشت عمارت پس از۵دقیقه پیاده روی از میان مه های غلیظ به مبل های حصیری موجود در الاچیق بر میخورید که از نشستن و فکر کردن در اونجا خسته و یا سیر  نمی شین.  

پس از ۳ دقیقه پیاده روی به غرب.به یک تاب زیبا بر میخورید که نزدیک به عمارت هستش در زیر شاخ و برگ درختان خود نمایی می کنه.  

چراغ های بزرگی در باغ نصب هست که شب تاریک رو مثل روز روشن میکنه. 

در طرف شرق الاچیق پس از ۳ دقیقه پیاده روی به خانه ای کوچک بر می خورید در کنج دیوار ها که محل زندگی باغبان هستش.  

در ورودی عمارت چوبی و کلون دار است با صدای باز شدن در مستخدم شما رو به اتاق پذیرایی در طرف چپ راهنمای میکنه.سالنی بزرگ با بیش از ۵ دست مبلمانو تلویزیون ۲۹ اینچ که در انتهای سالن دیوار جنوبی نصب شده . 

این خونه حقیقتی محض در رویای من هستشکه ارزو دارم روزی اون رو بسازم.