تو این فکر بودم که باغ رو تمیز کنم و یه دستی به سر و روش بکشم ولی یه حسی بهم میگه بذار همین طور بمونه بذار اینجا خلوتکده باشه واسه روز های تنهایی.
واسه وقتهایی که می خوای با خودت باشی .
اون وقت ها میای در رو باز میکنی و یه هوای جدید یه نسیم جدید میوزه تو زندگیت و روحت تازه میشه!
یه شروع دوباره بهت میده!
شروع دوباره
دوباره متولد میشی و باز دوباره نفس میکشی.
می خوام در رو دوباره بببندم و به امید تصویر باغ و دیدار مجدد برم توی اتاقم بشینم و به تنهایی باغ و به زیباییش فکر کنم به سرمای جان سوز و منظره بکر و بی نظیرش.
فصل باغ من تابستون شده.
هوای گرم و خورشید فروزان و درخت های سر سبز میگن تابستون از راه رسیده.
و من بر گشتم به خونه.
از یه سفر دور و دراز با کلی خاطره و یاد.
آیا همش خاطره بود یا واقعیت هم داشت؟!
هنوز بین درگاه در ایستادم.بارون پاییزی باغ با باد میوزه.خیس شدم حسابی .هوا سرد شده.حتی باغ من هم ابریه.بارون با اینکه مدام میباره ولی هی کم و زیاد میشه.کاش میدونستی چقدر هوا سرده.ولی من خشک شدم نمی تونم قدمی بردارم.پاهام به زمین چسبیده فقط میلرزم.