دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

Only Time

Who can say where the road goes where the day flows
Only time
And who can say if your love grows as your heart chose
Only time

Who can say why your heart sighs
As your love flies
Only time
And who can say why your heart cries
When your love lies
Only time

Who can say
When the roads meet
That love might be
In your heart
And who can say when the day sleeps
If the night keeps all your heart
Night keeps all your heart

Who can say if your love grows as your heart chose
Only time
And who can say where the road goes where the day flows
Only time
Who knows only time
Who knows only time

Stars and Midnight Blue

Memories we share together
Moments no one else can know
I will keep them close to me
Never let them go

Once you filled my hands with roses
Then you gave your heart to me
When a kiss had followed this
Love was meant to be


Time goes by
And the snow is drifting
Slowly in the sky
Cold, cold night

As you lie beside me
I can hear your heart beat

You have lost yourself in dreaming
I have lost myself in you
Now we lie beneath the sky
Stars and midnight blue

۱۴-باغ پاییزی

دیوار باغ پوشیده از تاک و پیچک هست. باغ من توی یه جاده متروک و خاکیه.کسی حتی نمی دونه این راه خاکی میتونه واسه یه نفر جاده ای باشه به طرف خونه اش!؟ 

تا مسافت های زیادی هیچ ابادی نیست. 

وقتی توی باغ قدم میزنم تمام صحنه های زندگی مثل یه فیلم تند بدون در نظر گرفتن خوبی یا بدی اون لحظه از جلو چشمام میگذره. 

یه حس خاص دارم یه چیزی هست که هم صدام میکنه و هم صدام نمیکنه! 

خودم رو جلوی یه تیکه از دیوار دیدم .احساس کشش به اون نقطه دارم انگار یه چیزی هست! 

دستم رو با ترس بردم بین شاخه ها.نمیدونستم چی میشه چه اتفاقی میتونه بیفته چی رو لمس میکنم! 

یه شی ای خورد به دستم .با ترس دستم رو پس کشیدم. 

می خوام دوباره لمس کنم اما ترس نمی ذاره. اگه... 

دستم رو بردم جلو.یه شی چوبی! اینجا یه خبری هست! این چی میتونه باشه؟ 

وقتی شاخه ها رو از هم باز کردم و کنار زدم چیزی دیدم که باورم نشد.یه در! 

من یادمه این دیوار های سنگی هیچ دری غیر از در ورودی باغ که یه در دو لنگه اهنی سفید هست دیگه دری نداره! در واسه چی؟؟؟؟ 

اروم در رو باز کردم. 

هوای باغ گرم و دل انگیز بود باد خنکی میاومد هوای بهار توی باغ پیچیده بود. 

وقتی در باز شد یه لحظه نفسم بند اومد ترس گلوم رو فشار داد موندم خشک شدم 

باورم نمیشه! 

چطور یه باغ اینجاست؟!!!!!!!!!!!!!!!!! 

من خودم این عمارت رو ساختم حالا این در این باغ. 

این منم؟  

اونم چی! یه باغ که فصلش پاییزه؟!!! مگه میشه دیوار به دیوار باغ بهاری من یه باغ باشه پاییزی! 

تمام سطح زمین پر از برگ های نارنجی و خشک بود طوری که نمی تونستی مطمئن باشی زیر پات صفت هست یا نه.هوای سرد همراه با سوز و باد شدید که برگ ها با باد به ابن طرف و اون طرف میرفتن حتی بین مو های آدم گیر میکردن. 

چه هوای جالبی! 

این باغ انگار از باغ من بزرگتره! آخه تا چشم کار میکنه زمین و درخت هستش! 

اینجا کجاست؟این من هستم خود من؟ 

کی اینجا بوده؟ 

خدای من!