دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

۱۴-باغ پاییزی

دیوار باغ پوشیده از تاک و پیچک هست. باغ من توی یه جاده متروک و خاکیه.کسی حتی نمی دونه این راه خاکی میتونه واسه یه نفر جاده ای باشه به طرف خونه اش!؟ 

تا مسافت های زیادی هیچ ابادی نیست. 

وقتی توی باغ قدم میزنم تمام صحنه های زندگی مثل یه فیلم تند بدون در نظر گرفتن خوبی یا بدی اون لحظه از جلو چشمام میگذره. 

یه حس خاص دارم یه چیزی هست که هم صدام میکنه و هم صدام نمیکنه! 

خودم رو جلوی یه تیکه از دیوار دیدم .احساس کشش به اون نقطه دارم انگار یه چیزی هست! 

دستم رو با ترس بردم بین شاخه ها.نمیدونستم چی میشه چه اتفاقی میتونه بیفته چی رو لمس میکنم! 

یه شی ای خورد به دستم .با ترس دستم رو پس کشیدم. 

می خوام دوباره لمس کنم اما ترس نمی ذاره. اگه... 

دستم رو بردم جلو.یه شی چوبی! اینجا یه خبری هست! این چی میتونه باشه؟ 

وقتی شاخه ها رو از هم باز کردم و کنار زدم چیزی دیدم که باورم نشد.یه در! 

من یادمه این دیوار های سنگی هیچ دری غیر از در ورودی باغ که یه در دو لنگه اهنی سفید هست دیگه دری نداره! در واسه چی؟؟؟؟ 

اروم در رو باز کردم. 

هوای باغ گرم و دل انگیز بود باد خنکی میاومد هوای بهار توی باغ پیچیده بود. 

وقتی در باز شد یه لحظه نفسم بند اومد ترس گلوم رو فشار داد موندم خشک شدم 

باورم نمیشه! 

چطور یه باغ اینجاست؟!!!!!!!!!!!!!!!!! 

من خودم این عمارت رو ساختم حالا این در این باغ. 

این منم؟  

اونم چی! یه باغ که فصلش پاییزه؟!!! مگه میشه دیوار به دیوار باغ بهاری من یه باغ باشه پاییزی! 

تمام سطح زمین پر از برگ های نارنجی و خشک بود طوری که نمی تونستی مطمئن باشی زیر پات صفت هست یا نه.هوای سرد همراه با سوز و باد شدید که برگ ها با باد به ابن طرف و اون طرف میرفتن حتی بین مو های آدم گیر میکردن. 

چه هوای جالبی! 

این باغ انگار از باغ من بزرگتره! آخه تا چشم کار میکنه زمین و درخت هستش! 

اینجا کجاست؟این من هستم خود من؟ 

کی اینجا بوده؟ 

خدای من!

۱۳-مهمون نا خونده

یه وقتهایی توی زندگیه آدم هست که خیلی حرف داره ولی تا میاد شروع کنه به حرف زدن انقدر حرف هست که نمی دونه از کجا باید بگه! 

الان من همینطورم. 

می خوام از بارونهای تند توی باغ بگم از گل دادن ها از میوه چیدنها از خنده ها که همه جا رو پر کرده اما نمی دونم ازشون چی بگم! 

از یه مهمون ناخونده توی باغ که حضورش صفای زندگی در باغ رو بیشتر کرده.با این مهمون بیشتر  صدای خنده میپیچه توی باغ بیشتر زیر بارون ها میشه قدم زد و زمان خیلی زود سپری میشه.ولی بزرگترین ایراد اینه که هر اومدنی رفتنی داره و من نگران رفتن اونم. 

خزان باغ خیلی ساکت و سنگینه تحمل تنهاییش دیگه الان سخت شده! 

بد جور به این بودن و با هم بودن انس گرفتیم حالا اگه بره؟! 

وقتی عصر ها در ایوان روی صندلی کنار پنجره می نشست و با خنده با اهالی خونه باغ حرف میزد توی دلم لبخندی بود که قبل از این تجربه نکرده بودم. 

قبل از این تجربه خونه باغ با اون عمارت کلاه فرنگی خودش بهترین هم صحبت تنهایی ها بود اما الان کمی اوضاع عوض شده و حضور این مهمون منو بد جوری دلبسته کرده. 

کسی که با احالیه این خونه خیلی صمیمیه انگار سالهاست همدیگر رو میشناسن اما این آشنایی مدت کمیه که ایجاد شده.قبل تر از این هیچ وقت به خونه باغ نمی اومد! 

تولد

وقتی از خواب بیدار شدم دیدم پنجره اتاقم بازه! 

گلدونها آب داده شدن. 

بوی نم بارون همه جا رو گرفته و چقدر هوا خنک شده! 

احساس کردم دوباره متولد شدم چقدر بی وزن و رها و شاد بودم.رفتم پایین توی باغ وای خدای من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

دلم می خواست با همه ی جونم داد بزنم متشکرممممممممممممممممممم خداجون ن ن ن ن ن ن ن ن  

دستهامو باز کرده بودم و مثل بچه ها چرخ میزدم تو حیاط وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خدا جون دوست دارم چقدر خوشبختم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

چقدر من خوشبختم! 

با یه بارش بارون  

با یه بارش برف 

با یه اتفاق نچندان غریب میشه دوباره متولد شد و زندگی رو بویید و از اون لذت برد. 

هنوز هوا خیلی روشن نشده. 

ولی روز خوبی شروع شده. 

انگار خدا همه ی بدی های منو بخشیده و بهم دوباره فرصت داده تا جبران کنم! 

انگار من از جایی که دوسش داشتم دور بودمو الان بهش رسیدم! 

واقعا چطور بگم ممنونم تا حداقل کمی خودم احساس کنم جبران خوبی هات باشه؟