دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

دل نوشته

نوشته های ادبی و شخصی و ........

۵-شب

شبها سکوتی پر صدایی بر باغ حاکم میشه.صدای جیر جیرکها.صدای شب.انگار همه ی اشیا با هم حرف میزنند. 

من هیچ چیز رو در دنیا با قدم زدن در شب عوض نمی کنم.نمی دونم چرا با اینکه ساعت ها دور عمارت قدم زدم هنوز خسته نشدم!؟ 

این چه نیرویی که من رو شاد نگه میداره؟ 

بلند ترین صدا صدای گام های من  روی سنگ فرش سفید باغ هستش. 

از درخت های سر به فلک کشیده توی شب بیشتر خوشم میاد تا توی روز انگار ابهت خودشون رو در شب بیشتر به معرض نمایش می گذارن. 

تو این شب تابستانی هوس کردم زیر ستاره ها بخوابم.با صدای شب.دوست دارم این شب یه شب طولانی باشه.چه راحت میشه از فکر همه چیز در اومد.با یه نگاه به شب میشه جون گرفت.میشه حتی از نو شروع کرد.میشه حتی اصلاح کرد یا ادامه داد.منظورم کار ها و سرگرمی های روزانه هستش.کاش شبها همه ادمها به این یه بار فکر میکردن که یه فرصت جدید شروع شده.نه اینکه فقط روز تموم میشه و بعد لالا.

۴-خاطرات

امروز بدون اینکه به چیزی فکر کنم همینطور در باغ قدم میزدم.هوا هوای پاییز شده.دور الاچیق یه دوری زدم و رفتم نشستم.همینطور به اطرافم نگاه میکنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.به باغ سبزم نگاه میکنم و به اینکه این باغ بدون سبزی چه دلگیر و تنها به نظر می اد. 

درختها بدون برگ زمین  که از گیاه های زرد و خشک پر می شه و روح سردی می اد به باغ. 

سوز زیادی همراه نسیم میاد.انگار منتظرم و نمی دونم چه اتفاقی قرار بیفته.ساکن و راکد. 

دلم میخواست یه بوم نقاشی داشتم و خودم قلمو به دست میگرفتم و خزان باغم رو خودم میکشیدم. 

به ساختمان عمارت رفتم هوای مطلوبی در اینجاست.هوایی که نسبت به بیرون گرم تر است. 

رفتم به اتاقم و وسایلم رو کنار پنجره چیدم.پیر مرد باغبان رو دیدم که روی چمن ها خم بود .همیشه با گلها و چمنها و درختها حرف میزند. 

احساس عجیبی به این صحنه داشتم.احساس تعلق.با بهت خاصی به اطرافم نگاه میکنم.نمیدونم از کجا به همچین روزی رسیدم! 

خودم را ملامت کنم یا من نقشی در این روزگار باغم نداشتم؟!! 

رنگ زرد را با قرمز  کمی مخلوط کردم.با کاردک نقاشیم تنه ی درخت بزرگی کشیدم و برگهای روی زمین ریخته را بر روی بوم کشیدم. 

و برگی بر شاخه ی درخت گذاشتم. 

نمی دونم این برگ زنده است یا نه!ولی می دونم به امیدی سر جایش مانده و نسیم نمی تونه اونو از جاش بکنه. 

یعنی تا بهار به شاخه میمونه؟ 

هوای خاکستری بر باغ حاکم شده.ابر ها همه جای این باغ رو پوشوندن. 

عمارت سفید من در این هوای خاکستری مثل یه نقاشی بر بوم خودشو زیبا نشون میده.بار ها در این هوا روی تاب می نشینم و به ساختمان عمارتم خیره می مانم. 

سکوتی بر ساختمان حاکم است که من رو ازار می ده. 

به کتابخانه رفتم گردی روی کتابها بود با بی حوصله گی تمام در را بستم و به اتاق اسباب بازی های کودکی ام رفتم.هوا پیما های ساکن اویزان از سقف .خرسم اقای bo 

در کنار دوستانش نشسته بود.یادگاری از یه دوست که مثل سایه اومد و رفت. 

روی زمین پر از اسباب بازی های کوچک بود.یه ماشین کوچولو که یه عید از عمو نوروز عیدی گرفتم .توی این ماشین یه راننده داره که یه دختره وقتی فشارش میدی اهنگ میزنه. 

نوزاد کوچولویی که روشنش میکنی 4 دستو پا راه میره اینم هدیه عمو نوروزه . 

miss liza اینو از مامان بزرگم و بابابزرگم هدیه عیدی گرفتم.یه خانم خوشگل با مو های blond 

همه رو بعد از یاد اوری خاطرات سر جاشون گذاشتم تا به سیندرلا رسیدم با لباس لامبادای قشنگی که تنش بود و اهنگ گوش خراشش.چقدر برام عزیز بود. 

جالبه الان که اومدم تو این اتاق دیگه احساس چند لحظه پیش رو ندارم انگار جون گرفتم! 

تا حدی احساس شادی دارم.چقدر این اسباب بازی ها برایم شادی اور است هنوز بعد از 22 سال باز هم با اینها احساس شادی میکنم! 

دوست دارم مثل بچه ها کنار اسباب بازیهام بخوابم .شب از راه رسیده و من تمام نیمروزم رو بازی کردمشب بخیر boاقای .miss liza.سیندرلا.دوستون دارم . 

۳-بهار میره

امروز این باغ پر از غمه.زمستانی رو که در اون راه ندادم از رو دیوار پرید تو باغم.خیلی هوا سرد.ولی باید باشم.نباید این سرما باغم رو ویران کنه.نمی گذارم اونو ازم بگیره. 

چرا بهار رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من که از بهار خوب  تو باغم استقبال کردم!من که همیشه دوسش داشتم! 

رسم زمونه اینه که همه ی ۴فصل باشن.با زمستون سرد و برف های سفید هم شاد میمونیم تا شاید انتظار بهار به ثمر برسه و بهار برگرده. 

من همینجا رو این تاب تنهایی هی تاب میخورم و انتظار میکشم. 

امروز غمگینم از دنیا از ادمها از خودم و شادم به انتظار اومدنش . 

اگر چه سخت باشد فرقت یار  

در او شیرین بود امید دیدار  

 

شاید این غم اغاز ساختن باشه.من این غم رو با امید سپری می کنم. 

 

انچه جگر سوزه بود                       روزی جگر سازه شود 

  

میدونم که میدونی بهار  من همیشه به یادتم.پس اگه دلت برای باغ من تنگ شد نگاه به زمستون نکن فقط بیا.پا بگذار رو این ترتیب ها و بیا .پا بگذار رو غرورت و بیا. 

من همیشه برای تو بی غرور بودم پس برای من مغرور نباش.  

بهارم 

من عشقت رو به همه دنیا نمی دم 

حتی یادت رو به کوه و دریا نمی دم 

با تو میمونم واسه همیشه